نمایشنامه کوتاه

قبر پشت سریش حسین پورجعفریه؛ اون جلوترش که نیمکت گذاشتن و چندتا شمع روشنه قبر شهید مغفوریه...
این شهید مغفوریم انسان بزرگواری بوده ها!!... یک جمله خیلی معروفیم داره که میگه "به هرکسی به چشم حقارت ننگرید شاید او یکی از اولیا الله باشه" ای جانم... با آب طلا باید نوشت... خدا نور به قبرشون بپاشه.. ( نگاهی به گنبد مسجد می اندازد؛لحظه ای سکوت به آرامی برمیگردد به سمت جنازه ها؛ بالای سرآنهادوزانومیزندومینشیندگویی چیزی به یادش می آید)...قربون امام رضا برم؛این گنبد مسجدمنو یاد حرم امام رضا انداخت!! یادته مریم خانوم ماه عسل رفتیم بودیم مشهد!؟
(گوشه جنازه رابازمیکند بغض گلویش را گرفته)
خیلی دلم گرفته مریم خانم!!...خیلی... وقتی تونیستی دیگه چه جوری میشه توی این شهر غریب زندگی کرد و نفس کشید!؟(روی جنازه را میپوشد)
چه شبهایی که نفسهات تنگ می امدو خم به ابرو نمی اوردی؛
شبی که بستری شدی گفتم نزدیکت باشم...
راستش دلم نیومد از بیمارستان دل بکنم.نمیتونستم تنهات بذارم همش فکرم پیشت بود؛رفتم پیش بچه های جهادی بیمارستان گفتم تو این اوضاع بتونم کمک کنم به مردم اینجوری نزدیک شمام خیالمم راحته...
تا اینکه...
بعد از نماز مغرب و عشابود دیدم چند بار تلفنم زنگ خورده!!، از بیمارستان بود!! ....تماس گرفتم باهاشون...
گفتند خودتون رو زودتر برسونید خانمتون حالش خوب نیست!!باعجله خودم رو رسوندم قسمت آی‌سی‌یو...(باحسرت)....دیر شده بود.
وقتی بهم گفتند خانمت فوت کرده؛باورنکردم!!؛به والله قسم باور نکردم!!سقف بیمارستون داشت دور سرم میچرخید[گریه می‌کند]باورش برام سخت بود؛نگرانت بودمو با این خبرحسابی بهم ریختم،
(اشک خودش را پاک میکند)ولی سعی کردم آروم باشم.یادفرمایش آیت‌الله بهجت افتادم که میگفت وقتی کسی ازعزیزانتون فوت می‌کنه،آیه استرجاع روبخونید.«انا لله و انا الیه راجعون» خوندم.
بیمارستانم وضعیت خوبی نداشت،بیماران کرونایی اونجا بودند پرستاران وکادر درمانی و رفقای جهادی هم بودند.مصیبت سنگینی دیده بودم،دیدم اگر گریه و بی‌تابی کنم،حال بچه ها؛ مخصوصا مریضای کرونایی بدتر و خراب‌تر می‌شه، چون بعضی از اونها می‌دونستند تو در آی‌سی‌یوبستری هستی.همش احوالتوازم میپرسیدن؛
به خودم گفتم الگوم حاج قاسمه؛ به دل دشمن می‌زدو از مردم دفاع می‌کرد که اونها راحت باشن و ناراحت نشوند، اگه من اینجا گریه و زاری کنم،روحیه مریضا و پرستارا به هم می‌ریزه.(بغض گلویش را گرفته)
داغ دیده بودم ولی سعی کردم با توکل به خدا،خودموکنترل کنم.
گریه نکردم و خیلی عادی رفتم پیش بچه‌ها که بگم من امشب حالم مساعد نیست و برای شیفت شب نمیام، یک نفر دیگه روجایگزینم کنید،گریه هم نکردم که چشمم خیس باشه تا کسی متوجه نشه،ولی احساس کردم بعضی ها خبردار شدن.

از همه خداحافظی کردمو گفتم اگه قسمت بودبازم خدمت می‌رسم.رفتم و یک گوشه ی خلوت حیاط بیمارستان جایی که کسی نبود نشستمو روضه حضرت زهرا توگوشی داشتمو،برای خودم گذاشتم و آروم گریه کردم(گوشی خودرادر می آوردروضه رامیگذاردوکفن جنازه دیگر رابازمیکند)میبینی مریم خانم چقدر راحت خوابیده!! صورتش مثه ماه میمونه؛ یادته قرارگذاشته بودیم اسمش رومحسن بگذاریم!؟
[گریه می‌کند و طاقت نمی آورد روی کفن را میپوشد]چقدر سخته که کسی نباشه دوروبرت وبخوای پاره ی تنت روبه خاک بسپاری؛
به امام رضا قسم نمیتونم ازتون جدا بشم...اخه چه جوری باور کنم این داغ رو!!چه جوری.(صدای روضه که از گوشی پخش میشود اوج میگیرد؛محمد با چشم گریان ؛ماسک میزندو داخل قبر میرود،نور می رود صدای روضه قطع میشود)

پایان

رسول _پوریزدی



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: